مدت طولانی از هم دور باشیم.» وقتی نیروهای آلمانی آنا را به همراه مادر و پدرش دستگیر کردند و به عنوان اسیر جنگی به سیبری فرستادند، او چند بار تصمیم به فرار گرفت اما موفق نشد. آنا می خواست به هر صورت که شده بوریس را پیدا کند. حتی به دلیل فرار و نافرمانی، چندین بار توبیخ و متحمل شکنجه شد. از آنجایی که او هیچ خبری از بوریس نداشت به حد جنون رسیده بود، از طرف دیگر بوریس نیز از آنا و خانواده اش بی اطلاع بود. زیرا تمام نامه هایی که برای آنان می نوشت بی جواب باقی می ماند.
دو سال پس از جنگ جهانی بوریس به خانه بازگشت. اما اثری از آنا و خانواده اش نبود. کسی نمی دانست آنان به کجا رفته اند و چه بلایی بر سر آنها آمده است.
جنگ به اتمام رسیده بود اما آنا و مادر و پدرش در سیبری ماندند. زیرا پدر و مادرش آنقدر پیر و نحیف بودند که توان سفر به شهر خود را نداشتند. مادر آنا تصمیم گرفت دخترش را مجاب کند، با فرد دیگری ازدواج کند، او به آنا گفت مطمئنا بوریس در جنگ کشته شده و اگر هم زنده باشد در این مدت طولانی با فرد دیگری ازدواج کرده پس بهتر است فکر بوریس را از ذهنش خارج کند.
مادر آنا برای این که دخترش راحت تر بوریس را فراموش کند همه نامه ها و عکس هایی را که بوریس در ابتدای دوران سربازی اش برایش فرستاده بود آتش زد تا آنا یاد و خاطره ای از بوریس در ذهن نداشته باشد و راضی به ازدواج شود. اما آنا با ازدواج مجدد کاملا مخالف بود و پدر و مادرش را تهدید کرد که در صورت اصرار خودش را آتش می زند. شرایط سختی بود و آنها حتی نمی توانستند به خاطر تقسیمات مرزی که صورت گرفته بود از دهکده ای که در آن زندگی می کردند، خارج شوند. از سویی بوریس نیز در غم از دست دادن آنا دچار افسردگی شدید شده بود. او تصور می کرد آنا و خانواده اش کشته شده اند.
پس از مدتی بوریس دست به قلم شد و کتابی درباره خود و همسرش که فقط سه روز با هم زیر یک سقف زندگی کرده بودند به رشته تحریر در آورد و خاطراتش از دوران جنگ را نیز نوشت. او هیچ گاه چشمان اشکبار همسرش را موقع خداحافظی فراموش نمی کرد.
سال ها گذشت. بعد از گذشت 67 سال، بوریس یک پیرمرد 80 ساله شده بود. او تصمیم گرفت به سیبری برود، اما در سیبری دست سرنوشت او را با پیرزنی آشنا کرد که علی رغم شکسته و پیر شدن صورت چشمان آشنایی داشت او آنا بود، آنا هنوز زیبایی دوران جوانی خود را حفظ کرده بود. لااقل برای بوریس این گونه به نظر می رسید. آنا پیرمردی را دید که در برابر حیاط خانه وی ایستاده. چشمان کم سوی او به زحمت توانست بوریس را تشخیص دهد. خوب دقت کرد و بالاخره بوریس را شناخت. این زن و شوهر که مدت 60 سال از هم دور مانده بودند و هر دو تصور می کردند که همسرشان را از دست داده اند همدیگر را یافتند و زندگی خود را همچون یک زوج جوان از سر گرفتند.
آنها دوشبانه روز فقط روبه روی هم نشسته بودند و همدیگر را می نگریستند و خاطرات 60 سال دوری از یکدیگر را برای هم تعریف می کردند. به واقع آن دو 67 سال به یاد یکدیگر زندگی کردند و دست سرنوشت آنان را دوباره به هم رساند تا این وفاداری شان را جبران کند.
نظرات شما عزیزان:
|